.... کلاس سوم و چهارم دبستان بودم یه روز طرفای عصر بود که بابام بهم گفت " بچه خرا از گرسنگی مردند برو بازشون کن ببر توی رودخونه تا کمی بچرند"آخه اون روزا مثل حالا نبود که صدای قژ قژ موتور و ماشینا هر لحظه توی خیابون و کوچه ها آسایش مردم رو سلب کنه. مردای آبادی محصولات خودشونو با خر به مناطق دیگه حمل می کردند تا استان هرمزگان و فارس پیاده می رفتند تا شکم ماها رو سیر کنند. بنا بر این هرکسی چند تا خر داشت ،گرچه زندگی سخت بود و فقر بیداد می کرد اما دور از غوغای تمدن امروز بود . از طرفی هم پدر بزرگم از سیرجان آمده بود لازم بود یه سری بهش بزنم ، یه پیر مرد مهربون که منو خیلی دوست داشت خدا بیامرز دوتا زن گرفته بود مادر بابام که مرده بود و یه زن دیگه که ازش بچه ای نداشت. گفتم برم ببینم برام چی آورده ، خرا رو تو رودخونه ول کردم و دویدم سمت خونه پدر بزرگم ، پیر مرد تا منو دید بوسم کرد و گفت از کجا می ای بابم گفتم تو رودخونه جلوی خرام ، ( اینوعمداً گفتم تا هرچی که قرار بود بهم بده زودتر بده تا برم ) زنش داخل اتاق بود رو کرد به او و گفت مانو یه چیزی بیار بچم بخوره باید بره خراش میرن خونه باباش کتکش می زنه ، نمیدونم زن پدبزرگم اون تو چیکار می کرد چرا لفتش می داد ،دل تو دلم نبود،مرتب بزاقم ترشح می کرد، منم از ترس اینکه خرا برن خونه و حالگیری بشه آویزون بودم ، نزدیک بود فریاد بزنم و بگم زود باش دیگه . بالاخره زن پدر بزرگم از تو اتاق اومد بیرون یه سیب کوچولو گذاشت تو دستم وگفت بگیر للو جانم برو خونتون . ناگفته نمونه وقتی پدر بزرگم زنش می رفت مسافرت با ما مهربون بود من همیشه می رفتم پیشش و قتی زنش بود ، بینمون شکر آب می شد. القصه یه نگاه سیب کردم یه سیب کوچولو که یه طرفشو نمی دونم موش خورده بود یا گنجشک تو دستام محکم گرفته بودم و به طرف رودخانه می دویدم ، آب دهنم داشت از لب و لوچه ام سرازیر می شد ، توی دهنم مزه خوش طعم سیب داشت لحظه به لحظه بیشتر می شد چند بار تصمصم گرفتم گازش بزنم اما دلم نشد ، رسیدم تو رودخونه خوشبختانه خرهام هنوز می چریدند ، اومدم کنار رودخونه نشستم اول سسبمو شستم گذاشتم بغل دستم روی شنهای سفید و تمیز که آب رودخونه هر لحظه اونارو می شست، پیش خودم گفتم بذار صورتمو که از فرط دویدن عرق زده بود بشورم بعد با خیال راحت سیبو بخورم ، پشت سرم یکی از خرا داشت بوته پونه وحشی را می خورد صدای کروپ کروپ دهنش رو می شنیدم ، بی خیالش شدم چند بار آب سرد رودخونه را به صورتم زده و از چند تا نفس عمیق کشیدم تا خوب سیبه بچسبه شاید نیم تا یک دقیقه شستن صورتم طول کشید ، در حالیکه داشتم امواج رودخونه رو نگاه می کردم دستمو بردم تا سیبو بردارم دیدم خبری نیست ؟! نگاه کردم دیدم جای سنگ کلوخ ، هاج واج شده بودم ، خدای من ، بسم الله ، سیبم کجا رفت ؟ همین الان گذاشتمش اینجا ، یه لحظه به فکرم رسید شاید افتاده تو رودخانه آخه جایی گذاشته بودم که وقتی آب موج می زد به آن می رسید ، چند صد متر همراه جریان آب دویدم هیچ خبری نبود ، نامید برگشتم ، طعم سیبی که توی دهنم بود به تعم تلخ گسی تبدیل شد دهنم خشک ، و بی مزه بود چنتا تا فحش آبدار به بخت خودم دادم . نزدیک همون خری که اون لحظه پشت سرم می چرید رسیدم ، یهو متوجه شدم آب سفید رنگی از گوشه لبش می ریزد چیزی تو دهنشه ، خوب نگاه کردم دیدم بله سیب منه دیگه آخرشه ، خره جوری با لذت و سرو صدا سیبو می خورد که دهنم آب افتاد ، بغض تو گلوم گیر کرده بود .دنبال یه سنگ نسبتاً بزرگ و گرد گشتم تو فاصله نیم متری در حالیکه خره داشت آخرین قطعات سیب را با ملچ و ملوچ می خورد سنگو وسط پیشونیش زدم چنان ضربه محکم بود که سنگ برگشت به سمت خودم خره یه صدای داد و تکه کوچکی از هسته سیب که خوردنش برای خر هم سخته رو زمین افتاد .
کنار رودخانه برگشتم توی اون حال و حوای بچگی در حالیکه اشک توی چشام جمع شده بود به فقر لعنت فرستادم .