بهشت كوير ،خبر را دريابيد

بهشت كوير ،خبر را دريابيد

ياد داشتهايي از طبيعت زيباي دهستان خبر

..... روزگار سختی بود ، فقر و بدبختی و نداری امان همه را بریده بود ،سالهای تنگ و ننگی بود ، درآمد اهالی فقط چند تا بته گردو بود  و زردالو و.....که اونهم یه سال سرما می زد و یه سال نمی زد. تعداد کمی از مردم راهی بندر عباس دنبال کار و کاسبی میرفتند .فاصله مدرسه تا خونه ما زیاد بود ، اون سال زمستانش سرد ، برف همه جا را سفید پوش کرده بود ، اول صبح که بلند شدم برم مدرسه دیدم کفشهامون زیر برف مدفون شده ،اخه خونه ما یه تک اتاق بود با در چوبی که لنگه در به بیرون باز می شد .و کفشامونو مگذاشتیم تو در گاه در. کفشامون پلاستیکی بود اونم از جنس بازیافتی ، سفت و شکننده ، وقتی سرما می زد مثل حلب خشک و شکننده می شد. لباسامون هم خیلی مناسب نبود کت و شلوار اغلب بچه ها چند تا پشت گردیده بود تا به آنها رسیده بود ، از پدر به پسر اولی بعد دومی و بعد به آنها.اون زمون مثل حالا بوتیک و مغازه های اینچنینی نبود چند تا مغازه بیشتر دیده نمی شد. یکیش بهایی بود ، پدر و مادرا گفته بودند اون نجسه ، ماهم جرات نمی کردیم ازش چیزی بخریم. وقتی بابامون می خواست برامون لباس بخرن به دکون دار سفارش می داد یه دست کت شلوار برای پسرم بیار یه کم بزرگتر از قیافه اش چرا که قراره چند سال دیگه اونو بپوشیم.

شلوار رو که می پوشیدیم می دیدیم که خیلی گشاده ، مادر با سوزن می افتاد به جونش چند تا ساسین می داد ، و می بایست کمر بند را محکم می کشیدیم تا از پامون نیفته ، قیافه ، دیدنی بود ، بمب خنده می شد، کمر ما مثل دهن مفرشو صدتا چین خورده بود.

کفشامو از زیر برف در آوردم و کتمو پوشیدم من چون اولین بچه بودنم و عزیز دوردونه کتم و شلوارم بد نبود. وقتی پامو تو کفشام کردم ، حس کردم توی یه قوطی حلبی داغ پام چسبید به کفش ، چاره ای نبود ، اون زمان مدرسه بخاری هیزمی داشت و معاون مدرسه گفته بود هرکس که میاد باید هیزم هم بیاره ، از ترس معاون یه هیزم قوسک برداشتم و دست دیگه مو کردم تو جیب . برف یخزده و لغزنده بود . بعضی وقتا یه هو لنگمون به هوا می رفت ، پاهمون تو کفش یخ زده بود و مورمور می کرد ، دیگه هیچ حسی نداشت .دستهامون هم بدتر یخ زده بود. آخه این هیزم لعنتی شده بود قوز بالا قوز به یه بدبختی به مدرسه می رسیدیم ، اگه دیر می شد وا مصیبت؟!اول صبحگاه میرفتیم سر کلاس . زنگ اول تا آخرش بی حس و یخ زده بودیم. از همه بدتر زنگ اول ریاضی داشتیم ، ترکه اناری و دستای خیس و خدر عاقبت آن بود. زنگ دوم کم کم کلاس گرم می شد ، انگشتای پاهامون به مور مور می افتادند . کفشها چون لاستیکی بودند زود ترک بر می داشتند ، ظهر که بر می گشتیم خانه می بایست انبر را توی آتیش می گذاشتیم تا کفش رو وصله کنیم .سرما ، فقر درد بدی بود که بر جان ما افتاده بود.شب بغل بخاری هیزمی لم داده و بابام رادیو رو را باز می کرد ، اخبار رو از نیمه می شنیدم " علیا حضرت فرح پهلوی مادر ایران زمین مدرسه ......بیمارستان ......... را افتتاح کرد. من نگاهم به شاخه نیمه خشک قوسک بود که با آه و ناله می سوخت با چشم خودم می دیدم چه جوری خشک و تر پای هم می سوزه. و ناله شان هم اثری ندارد.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: حسين عليمرداني ׀ تاریخ: چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , khabrman.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com